باران می‌بارد. پایین و بالای چادرم خیس شده، ولی حتی به زیرین‌ترین لایه‌های ذهنم هم اجازه نمی‌دهم ناراحت باشد. باران، آن هم بعد از این همه خشکی و آلودگی... چی بهتر از این؟ می‌دانم که این چیزها باید عادی باشد، اصلا حق ماست، طبیعت و ذات ماست، ولی حالا که نیست، چه می‌شود کرد؟ محرومیم و مجبوریم.

باران می‌بارد و کوله‌ام سنگین است و کمردردم تازه یکی دو روز است که بهتر شده و در هر قدم منتظرم که یکهو چیزی از گودی کمر تا قوزک پایم تیر بکشد و بیندازدم زمین. راه می‌روم، مثل کسی که در میدان مین است. خسته‌ام، ولی مجبورم.

باران می‌بارد و دخترها رفته‌اند مهد و من دارم می‌روم دفتر شهرزاد. در ذهنم باز کارهای شماره یک تا هزار را فهرست می‌کنم و چیزهایی به آن اضافه می‌کنم: "چقدر کار دارم خدا!" دلم هری می‌ریزد پایین. سرعتم را بیشتر می‌کنم. مین‌های میدان مین برق می‌زنند. می‌ترسم، ولی مجبورم. باید بروم.

باران می‌بارد و کیف پولم را هم جا گذاشته‌ام. دل‌چرکین، پولی را که بابا بهم عیدی داده بود و گذاشته بودم گوشه کوله‌ام، درمیاورم که بلیط مترو بخرم. به خودم می‌گویم: "پول که با پول فرق ندارد!" خودم می‌گوید: "اگر فرق نداشت، تمام مدتی که بابا سفر بود، نمی‌گذاشتی‌ش جلوی آینه که به بهانه دیدن خودت، تماشایش کنی." پول را می‌دهم و بلیط را می‌گیرم. غمگینم، ولی مجبورم.

باران می‌بارد، اما اینجا فقط سیاهی تونل است و نورهای زننده مصنوعی. همه سرشان توی گوشی است. من سرم همه جا هست. از گوشه‌ترین جای فریزر خانه، تا دورترین مشترک شهرزاد. از خودم می‌پرسم اصلا چرا اینجا هستم؟ چرا نمی‌روم خانه؟ چرا همین الان پیاده نمی‌شوم؟ چرا فرار نمی‌کنم؟ چرا بی‌خیال نمی‌شوم؟ اصلا چرا همان اولین بار که مدیرمسئول عزیز گفت آه در بساط نداریم، داد و بیداد راه نینداختم؟ چرا نگفتم: پس بیخود کردین به من گفتین بیام!! چرا همان موقع پیاده نشدم؟ چرا فکر کردم می‌شود کاری کرد؟ چرا فکر کردم زورم آن قدر زیاد است که می‌شود این قطار سنگین را هل داد؟ چرا آستین‌هایم را زدم بالا و رفتم توی سیاهی تونل؟ چرا پیاده نشدم؟ چرا پیاده نمی‌شوم؟

باران می‌بارد و پله‌های این زیر زیادند. پله‌برقی خراب است. دستم را می‌گیرم به نرده و هن و هن کنان بالا می‌روم. روی پله اول، اولین مین را رد می‌کنم. پله دوم، مین دوم. به خودم می‌گویم تا آن بالا نباید مینی مانده باشد زیر پاهایت. باید از بین‌شان رد شوی. مجبور نیستم. می‌توانم همین جا سوار قطار برگشت شوم و برگردم خانه، ولی من قرار نیست این طوری زندگی کنم. قرار نیست فرار کنم. حتی اگر نتیجه همه این جنگیدن‌ها یک چراغ کوچک باشد در دل یک مادر خیلی دور. یک دست باشد روی سر بچه‌ای در باران. یک پله کمتر باشد برای یکی که کمرش درد می‌کند و کوله‌اش سنگین است. من اگر همین قدر باشم، برای خودم بس است. مجبور نیستم و راضی‌ام.

باران می‌بارد هنوز. می‌دانم که آن بیرون، چادرم باز خیس‌تر می‌شود و کمرم دردناک‌تر و خیابان‌ها ناصاف‌تر، ولی می‌خواهم بروم بیرون. داخل این تونل را دوست ندارم، حتی اگر خشک باشم و نشسته روی صندلی. آن بیرون، هوا هست. نور هست. باران هم باشد!

*

این روزها، این را زمزمه می‌کنم: من از عمق شب مینویسم / که شاید طلوعی برآرد

تیتر هم مال همین قطعه از چارتار است. آهنگش اینجا هست.