نزدیک 9 ماهه که از زندگیه مشترکم با بهترین مرد دنیا میگذره و هر روزی که به غروب میرسه احساس خوشبختی و سعادتمندی توی وجودم پررنگتر میشه،همین چند روز پیش بود که وقتی داشتم به صورت معصوم و دوست داشتنیه هم نفسم نگاه میکردم و تمام خاطراتمو از روز اول اشنایی تو ذهنم مرور میکردم خیلی ناگهانی  دچار یک استحاله عاطفی شدم و یک لحظه وقتی دلم رو مرور کردم حس کردم طوری عاشق همنفسم شدم که تمام وجودم در لحظه تمنای خدا رو میکرد که ای خدا منو فدای همنفسم کن❤
وقتی این عشق رو توی قلبم درک کردم به خودم گفتم تا قبل این لحظه فکر میکردم لیلی وار مجنون هم نفسم هستم و این بالاترین حد برای عشق هست اما اشتباه میکردم و طعم عشق رو الان جور دیگه ای میچشم...
توی همین حالو هوای خودم
به این رسیدم که  این دنیا خییییییلی کم   و خیلیییی کوچیک و محدود هست برای اینکه من کنار عشقم نفس بکشم و خودم رو فدای هم نفسم کنم پس...
پس با تمام وجودم از خدا خواستم که همنفسم به ارزوش که همون شهادته برسه؛  اخه از روز اول زندگی به من قول داد که وقتی شهید شد اون دنیا دست منو بگیره و ببره پیش خودش
اره
من با بهترینم زندگی جاودانه میخوام
این دنیا خیلی کمه
...
خیلی