یادداشت های من
چند روز پیش داشتم یکی از سخنرانی های استاد پناهیانو گوش میکردم موضوع سخنرانی قربانی دادن بود،
واینکه همه ی ما باید توی این دنیا از بین توانایی ها ،استعداد ها و دوست داشتنی هامون قربانی بدیم( البته این دور نمای مبحث هست و بحث خیلی طولانیه)
با اینکه میدونم این بحث از نظر مصداقی عمومیت نداره اما همش ذهنم متمرکز اون تیکه از حرفهای استاده که همش میگفت:
حواستونو جمع کنیدااااااا
ببینیو چیو بیشتر از همه دوست دارید...
اقا یکی از مصداقای حرفشونم مرگ همسر جوان دوستشون بود که خیلی هم همو دوست داشتن😢😯
حالا یه ترسی افتاده تو وجود بنده از نوع خیلی خیلی شدیدش،
نمیدونم شماها تجربش کردید یا نه ولی از شدت ترس واقعا همش دلم داره میلرزه...
همش ذکر من این شده که کاش همسر من یکم بد باشه
به خودشم میگم: کاش انقد خوب نباشی😜 ...
کلا کارم شده مرور دوست داشتنیهام تو این دنیا و یهووو اخرش میرسم به اقای همسر و ازون بالای اسمون پرت میشم روی زمین اخرشم که دیدم کاری نمیتونم بکنم با کمال پررویی به خدا جون گفتم ببین خدای خوبم من اصلا جنبه ندارما خودت خوب خبر داری، اگرم یه روزی خواستی منو با این دوست داشتنیم امتحان کنی خواهش میکنم راهش شهادتش باشه نه چیز دیگه ای و الا دیگه دیگه دیگه 😯😐😢
الا ای الحال من فقط دو جلسه از سخنرانی رو گوش کردم برم بقیشم گوش کنم شاید دلمان ارام شود.
پی نوشت اول: امروز همسرم داره یه مسافرت یه روزه میره تا بر گرده من میمیرم.
پی نوشت دوم: ان شالله همه مسافرا به سلامت به خونه هاشون برگردن همیچنین همسر من.
پی نوشت سوم: الهی که عاقبت اقای همسر ختم به شهادت بشه.